جدول جو
جدول جو

معنی گه خور - جستجوی لغت در جدول جو

گه خور
(نَ)
به معنی گه خوار باشد. رجوع بدین کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غصه خور
تصویر غصه خور
غصه خورنده، کسی که غم می خورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گه گیر
تصویر گه گیر
غافلگیر، اسبی که گاه گاه رم بکند، درد یا عارضه ای که ناگهان بروز کند، گاه گیر، گه گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل خوار
تصویر گل خوار
کسی که عادت به خوردن گل دارد
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ)
دهی است از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 18هزارگزی جنوب باختری داران. دارای 189 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و قنات و چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 35هزارگزی شمال باختری اسدآباد. سکنۀ آن 350 تن می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. در تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
شهرکی است میان بم و جیرفت (به ناحیت کرمان) آبادان و با نعمت بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ خَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در چهارهزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 787 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ سارانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ خَ)
دهی است از دهستان پشت بسطام بخش قلعۀ نو. واقع در 5هزارگزی باختری شوسۀشاهرود به گرگان دارای 167 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
آدم خیلی بخیل. (فرهنگ نظام). کنایه از شخص ممسک و بخیل. لئیم. سخت ممسک. خسیس. آنکس که نه خود از آنچه دارد بهره برگیرد و نه دیگران را بهره مند سازد. کسی که با داشتن ثروت در امر معیشت امساک و بخیلی کند. رجوع به چس خوری شود
لغت نامه دهخدا
(گُهْ خوَ / خُ)
عمل گه خوار و گه خور
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غم خورنده. اندوهگین:
ناامیدان غصه خور مائیم
عبرت کار یکدگر مائیم.
خاقانی.
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و زمی
هفت تسکین دل غصه خور آمیخته اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ شُ تَ)
خوردن گه، در تداول، مجازاً، سخنان بی ربط گفتن. سخن یا عبارتی خارج از اندازۀ خویش گفتن، فضولی. فضولی کردن.
- گه جن خورده، در مقام تحقیر به کسی میگویند که پیش گویی بیجا میکند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
مناسب و لایق و شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر خور
تصویر سر خور
آنکه همسرش پیش از وی فوت کند
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که گاه مهربان شود و گاه نامهربان آنکه گاه ملایم باشد و گاه سخت و درشت، ستوری که تن بسواری ندهد یا بسختی سواری دهد چموش مقابل راهوار
فرهنگ لغت هوشیار
خوردن پلیدی آدمی و جانوران، (دشنامی است) مزخرف گفتن فضولی کردن: خویش را از رهروان کمتر شمر تو حریف زهر نایی گه مخور. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار خوارشکم پرست شکم خواره شکمو بنده شکم شکم پرور پر خوار پر خواره اکول بلع بلعه مقابل کم خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نه خوش
تصویر نه خوش
گیاهی است که آنرا کرمه البیضا و سیاه دارو و هزار چشان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس خور
تصویر پس خور
بازمانده غذای دیگران را خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لش خور
تصویر لش خور
آنکه لاشه خورد جیفه خوار، کرکس
فرهنگ لغت هوشیار
پدید آورنده گوهر موجد جواهر: گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
خرنده جواهر، نوازنده شاعر و سخنور: جهانی بگوهر بر انباشتم که چون شاه گوهر خری داشتم. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده خور
تصویر گنده خور
کسی که چیز های بدبو و پست (مانند شکنبه روده و غیره) خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل خوار
تصویر گل خوار
آنکه گول خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خور
تصویر در خور
شایسته موافق مناسب لایق سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
انداکن انداگن اندوهگین کسی که غم خورد اندوهگین، کسی که غم و اندوه را در دل دارد و اظهار نکند (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد خور
تصویر رد خور
رد خور ندارد قطعی است حتمی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چس خور
تصویر چس خور
ممسک بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم خور
تصویر کم خور
آنکه کم خورد کمخور کم خوراک: (جمازه ای راهرو کوه کوهان کمخوار بسیار رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آش خور
تصویر آش خور
کنایه از کسی که تازه به سربازی رفته، تازه کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پس خور
تصویر پس خور
((پَ خُ))
کسی که بازمانده غذای دیگران را می خورد، بازمانده غذا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چس خور
تصویر چس خور
((چُ. خُ))
بخیل، خسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در خور
تصویر در خور
قابل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از به زور
تصویر به زور
اجباری
فرهنگ واژه فارسی سره